منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل شش
قسمت سوم
- منم با این حرف شما موافقم شما میخواید با ما ارتباط داشته باشید یا نه؟
- خب من بجز شما کسی رو ندارم ولی اگر توام نمیخوای منو ببینی مطمئن باش که خیلی بدشانسم.
- ببینید من میخوام بدونم چرا مامان مخالفه؟ اگر بفهمم مامان بی دلیل یا به یه دلیل بچگانه نمیخواد این ارتباط به وجود بیاد مطمئن باشید که من خودم شخصا در برقراری این ارتباط پافشاری میکنم.
- خب اون موقع اگر توهم مثل رزا برخورد کردی چی؟
- مطمئن باشید که من منطقی ام حداقل میتونید امتحان کنید میدونید من برای فهمیدن این موضوع شدیدا کنجکاو شدم در موردش همه چیز رو بدونم حتی میتونم بهتون اوانس هم بدم.
در حالیکه میخندید گفت: الحق دختررزا هستی نه تنها از نظر ظاهری شبیه اون هستی اخلاق و رفتارتم شبیه اونه خب بگو عمو جون.
- اگر شما جریان رو گفتید. البته تمام و کما ل قول میدم در صورت اینکه مثل مامان ازتون خوشم نیومد باز هم طرف شما رو بگیرم.
- خب پیشنهادبدی هم نیست. البته در صورتی که مثل من به قول و قرارت پایبند باشی
- پس موافقید؟
- نمیتونم بهت نه بگم.
- مرسی عمو جون
- این عمو جونی که گفتی واقعی بود یا....
نگذاشتم جمله اش را تمام کند و گفتم: برای اینکه بهتون علاقه مند شدم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که خیلی شبیه پدرید.. ولی اگر مامان می فهمید من به شما چی گفتم از عصبانیت غش میکرد. اما من عادت ندارم حرفام رو تو دلم تلنبار کنم.
- خوش بحالت ای کاش همه مثل تو بودن. حرف دلشون رو میزدن و خیال ادم رو راحت میکردند.( کاملا با این جمله موافقم) خب حالا بگو ببینم کی می تونم ببینمت؟
- هر وقت امادگی حرف زدن پیداکردید. فقط نمیخوام مامان فعلا چیزی بدونه.
- هر چی تو بخوای
برای فردا جلوی در شرکت قرار گذاشتیم و من با خوشحالی از او خداحافظی کردم.
ساعت یک بود و من هنوز نتونسته بوم راهی پیدا کنم تا مامان از غیبت دوساعته من از شرکت باخبر نشود. این روزها مامان تقریبا به بهانه های مختلفی پنج شش بار با شرکت تماس میگرفت تا از وجود من اطمینان حاصل کند. نمی دانستم چه کار کنم از طرفی هنوز هم به اقای فرهنگ اطلاع نداده بودم. دلشوره داشتم نمی دانستم او قبول میکند یا نه. سرانجام دلم را به دریا زدم ودرحالیکه هنوز مردد بودم به طرف اتاق اقای فرهنگ رفتم. تک ضربه ای به در زدم و وارد اتاق شدم. به اقای فرهنگ که پاهایش را روی میز گذاشته بود و روزنامه ای را مطالعه میکرد گفتم: ببخشید اقای فرهنگ میخواستم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم.
اقای فرهنگ که گویا چنان در مطالعه غرق بود که صدای ضربه در را متوجه نشده بود با شنیدن صدای من ناگهان به خودش امد و در حالیکه هول شده بود درست روی صندلی نشست و گفت: من اصلا متوجه حضور شما نشدم خانم بفرمایید.. وبه صندلی کنار میز اشاره کرد نشستم و به اقای فرهنگ که طبق معمول با دقت نگاهم میکرد گفتم: دو تا خواهش ازتون دارم.
در حالیکه سعی میکرد نخندد گفت: می دونید خانم فرهنگ اصلا بهتون نمیاد از کسی خواهش بکنید. حتما دیگه خیلی گیر کردید که میخواید با خواهش کارتون رو پیش ببرید.
- البته درست حدس زدید ولی امروز من اصلا وقت ندارم که بدون خواهش از شما کارم رو راه بندازم. و گرنه.....
نگذاشت ادامه بدهم و گفت: می دونم کارتون ضروریه حالا تا منو از این حس شیرین خواهش شما و اجابت اون بیرون نکشیدید زودتر شروع کنید ودستهایش را زیر شانه اش قلاب کرد و گفت: بی صبرانه منتظر شنیدن عرایض شما هستم.
با حالتی عصبی سر تکان دادم و گفتم: ببینید اقای فرهنگ من امروز یه کاری برام پیش اومده که باید سر ساعت دو از شرکت برم بیرون... می تونم؟
بدون اینکه جوابم رو بدهد گفت : خب خواهش دوم چی بود؟
- البته این خواهش اصلی منه شما لطف کنید اگر طی این دو ساعتی که من شرکت نیستم مادرم تماس گرفت یه کاری بکنید که مامان متوجه نشه من از شرکت خارج شدم و به اقای فرهنگ که با تعجب به من خیره شده بود نگاهی انداختم و گفتم: میتونید کمکم کنید؟
- در مورد خواهش اول بله ولی دومی..... خیر
- من که گفتم خواهش اصلی من دومیه
- بله فرمودید ولی سایز خواهشتون از استاندارد های جهانی یکم بزرگتره برای همین نمیتونم کمکی بکنم.
با حرص بلند شدم و گفتم: پس می تونم برم.. بله؟
- تونستنش بله ولی اگر مادرتون تماس گرفت چی؟
- هیچی به لطف شما دیگه به من اطمینان نمیکنه
- من مطمئنم مامانتون از اینکه به شما کمک نکردم خوشحال میشه
- بله و اگر بفهمه یه تقدیرنامه طوماری واستون ارسال میکنه ولی حیف که من کار خودمو انجام میدم و شما فقط باعث ناراحتی و نگرانی مامان میشید همین و بس و قصد رفتن کردم که با صدای امرانه اقای فرهنگ که میگفت"بشینید" بروی صندلی نشستم
- خب خانم رسام حالا که واقعا تصمیم دارید برید بهتره جدی تر صحبت کنیم . لطفا بگید راس ساعت دو کجا قراره برید؟
درحالیکه سعی می کردم اعتماد به نفس خود را دوباره پیدا کنم گفتم: اگه بگم بهم کمک میکنید؟
ادامه دارد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:2 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 146
بازدید کل : 5391
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1